یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می خواست بره
حمام که ترگل ورگل بشه برای آقاش.تازه لباس هاش رو در آورده بود و می
خواست آب بریزه رو سرش که شنید زنگ در خونه رو می زنند. تند و سریع لباسش
رو می پوشه و میره دم در و می بینه که ....
حاجی براش توسط یکی از شاگردهاش میوه
فرستاده بوده. دوباره میره تو حمام و روز از نو روزی از نو که می بینه باز
زنگ در رو زدند. باز لباس می پوشه میره دم در و می بینه اینبار پستچی
اومده و نامه آورده. بار سوم که می ره تو حمام، دستش رو که روی دوش می ذاره
، باز صدای زنگ در رو می شنوه. از پنجره ی حمام نگاه می کنه و می بینه حسن
آقا کوره ست. بنابراین با خیال راحت همون جور لخت میره پشت در و در رو
برای حسن آقا باز می کنه.حاج خانوم هم خیالش راحت بوده که حسن آقا کوره، در
رو باز می کنه که بیاد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهای قدیمی
حاج آقا و حاج خانوم بوده. درضمن حاج خانوم می بینه که حسن آقا با یه بسته
شیرینی اومده بنده خدا. تعارفش میکنه و راه میافته جلو و از پله ها میره
بالا و حسن آقا هم به دنبالش.همون طور لخت و عریون میشینه رو کاناپه و حسن
آقا هم روبروش. میگه: خب خوش اومدی حسن آقا. صفا آوردی! این طرفا؟ حسن آقا
سرخ و سفید میشه و جواب میده:والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو
تازه عمل کردم و اینم شیرینیشه که آوردم خدمتتون
|