داستان ناصردین شاه و عمه اش/داستان اونجوری/داستان خفن/بیتربیتی

آورده اند که ناصرالدین شاه را عمه ای بود به غایتِ زیبایی و رعنایی و حسن و جمال.

از قضای روزگار سلطان قَدَر قدرت را به رغم حرمسرایی عریض و طویل آکنده از همه قسم خوبرویانِ سیم تنِ پری چهره رای بر آن افتاد که با عمه ی خویش
مزاوجت نماید و از شهد وصل عمه خانم خویش کامیاب شود....


لذا تمامی  علما و فقهای مملکت را فراخواند و ازشان صیغه ای، حدیثی، روایتی، آیه ای چیزی طلب نمود که معاشقت وی و عمه اش را روا گرداند.

همگان انکار کردند که این خلاف نص شریعت است و اصلاً امکانش نیست که عمه از محرمان است و دین مبین نزدیکی با آنان را حرام اعلام کرده.

هر آن چه علما اصرار کردند که ممکن نیست سلطان صاحبقران را پذیرفته نیامد و امر ملوکانه فرمودشان که بروند و بگردند و تفحص کنند بلکه چاره ای بیابند.

جمیع علما و فقهای قلمرو همایونی مدت ها گشتند و جستند و تحقیق نمودند و پس از ماه ها تلاش بی حاصل به محضر شاه رسیدند و عرض کردند:

"قبله ی عالم، به فرموده ی همایونیِ حضرتعالی گشتیم تا جهت حلال گرداندن وصال حضرت والا و عمه ی اولیا راه چاره ای بیابیم، اما نشد".
 ناصرالدین شاه دستی به سبیل خویش کشید و با لبخندی فاتحانه گفت:

شما گَشتید و نشد، ولی ما کردیم و شد