ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
سه تا رفیق رفته بودن ایستگاه راهآهن، تا میرسن تو یهو قطار حرکت میکنه، اینها هم میگذارن دنبال قطار حالا ندو کی بدو! خلاصه بعد از هزار بدبختی، یکیشون میرسه به قطار و میپره بالا و دستشو دراز میکنه دومی رو هم سوار میکنه، ولی سومی بندة خدا هرچی میدوه نمیرسه. خلاصه خسته و کوفته برمیگرده تو ایستگاه، یک بابایی بهش میگه: آقاجان چرا اینقدر خودتونو خسته کردید؟ قطار بعدی نیم ساعت دیگه حرکت میکنه، وامیستادید با اون میرفتید. پسره نفس زنان میگه: منم نمیدونم! والله من فقط قرار بود برم، اون دوتا رفیقام اومده بودن بدرقم!