یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می خواست بره
حمام که ترگل ورگل بشه برای آقاش.تازه لباس هاش رو در آورده بود و می
خواست آب بریزه رو سرش که شنید زنگ در خونه رو می زنند. تند و سریع لباسش
رو می پوشه و میره دم در و می بینه که ....